ای شهیدان عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها
دیدگانم دشت مفتون شماست
ای شهیدان عشق مدیون شماست
هرچه ما داریم از خون شماست
ای شقایق ها و ای آلاله ها
دیدگانم دشت مفتون شماست
برای ما که اماممان را ندیدهایم شما حکم تمام هستیمان را دارید ... شما بوی امیر المومنین میدهید برای ما. اگر اینطوری نبود که آن "پتوی نارنجی طرح ببری" را رویتان نمی انداختید؛ از همان پتوهایی که ما در خوابگاهمان داشتیم. به همان سادگی. همان قدر بیریا...
پریروز صبح دلمان هُرّی ریخت. پیامک مربوط به شما بود آقاجان: "رهبر انقلاب صبح امروز تحت عمل جراحی قرار گرفتند و بحمدلله عمل با موفقیت به پایان رسید. "
نمیدانم. شاید حالمان شد شبیه حال باباهایمان موقع عمل حضرت روحالله. آری میدانم قیاس معالفارق است. میدانم اصلاً خبری نبوده. میدانم که عمل تان موفقیتآمیز بوده. درست است که اصلاً عمل مهمی نبوده و جای نگرانی نیست. درست است که الان حالتان هم خوب است؛ اما...
اما ما طاقت همین را هم نداریمها...
ما طاقت نداریم ماسک اکسیژن روی صورت شما ببینیم...
ما طاقت نداریم دست تان را با چسب زخم و جای سرُم ببینیم...
همین چیزهای ظاهراً بیاهمیت هم دل ما را آشوب میکندها...
اصلاً حضرت ماه!
ما آنقدر دلمان به شما خوش است که اگر در یک دیدار زلفهایتان نا مرتب باشد هم ما غمگین میشویم که نکند خدایی نکرده ناراحتید که اینطوری جلوی دوربین تشریف آوردهاید.
حتی آن پیراهن کاموای بافتنی که در نماز جمعه زمستان دانشگاه تهران، دو سال پیش بر تن داشتید را کامل به یاد داریم، انقدر که حفظیم مدلش را. آری آقاجان. هرکس اینها را بشنود شاید بخندد به دل خوشیهایمان ولی...
ولی راستش تنها دلخوشی این دنیاییِ ما شمایید آقاجان...
حالا، آخرالزمان، دنیا آنقدر بیمعرفت شده که دلمان از تمام دنیا پر باشد. حالا "قلة عددنا" را داریم به جان میبینیم. حالا "غیبة امامنا" دارد جانمان را میگیرد، حالا با این حال و روز فقط شمایید که عطر گل نرگس دارید برای ما...
شما نایب امام حاضر مایید. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان برای ما که اماممان را ندیدهایم شما حکم تمام هستیمان را دارید. ما گل نرگس را که ندیدهایم، دلخوشیم به عطر گل نرگس که شما باشید...
شما عطر گل نرگسید برای ما. بخاطر ولایتی که بر ما دارید. بخاطر ولایتی که تفویض خود گل نرگس است بر سر ما. شما معطر به عطر علقمهاید. علقمه شما مسجد ابوذر بود. همین خیابان فلاح تهران. نا نجیبها خواستند نیست تان کنند، خبر نداشتند که شما را علمدار علقمه نگه میدارد. خبر نداشتند "وان یکاد" مادر سادات پشت سرتان است...
شما بیت تان، بوی مسجد کوفه میدهد برایمان. نه اینکه افراط کنیم. شما خاک پای امیرالمومنینید. شما افتخارتان نوکری آستان اهل بیت است. اما برای ما عطر امیر المومنین را سوغات دارید. بیمارستان دولتی که دیروز آن جا تشریف داشتید هم نشانش.
دیروز که بیمارستان محل مداوای تان را دیدم دوست داشتم تف بیاندازم تو صورت آن نمک نشناسهایی که میگفتند شما بیمارستان خصوصیِ در اختیار دارید. همانهایی احمقهایی که میگفتند شما در بیت برای خودتان برو و بیای سلطنتی دارید. همانهایی که شما را پادشاه و سلطان فرض میکردند. این مزخرفات چه صیغهایست؟ شما امام مائید...
دکتر مرندی میگفت: خودتان اصرار کردهاید اول صبح عمل شوید که مردم یک وقت اذیت نشوند. معلوم بود اصلاً. گواهش هم آن دو خانم که ته راهرو ایسستاده بودند و موقع مصاحبه رئیس جمهور، زل زده بودند به دوربین! آنها معلوم بود رئیس جمهور را هم ندیده بودند چه برسد به شما...
شما بوی امیر المومنین میدهید برای ما. اگر اینطوری نبود که آن پتوی نارنجی طرح ببری را رویتان نمیانداختید. از همان پتوهایی که ما در خوابگاهمان داشتیم. به همان سادگی. همان قدر بی ریا...
شما ساده اید. شما اصلاً تمام دار و ندار مایید. تنها دلخوشی ما. دلخوشی که فقط قبل از شما، باباهایمان داشتند به حضرت روح الله. شما بوی خمینی میدهید برای حتی من که خمینی را ندیده ام....
خدا را شکر چنان با صلابتید که لبخندتان دلمان را قرص میکند. الحمدلله چنان عزیزید که کلامتان آتش جان همه ما را خاموش میکند. الحمدلله شما چنان بزرگید که تمام دنیا نگاه به کلام شما دارند. حالا چون خودتان فرمودید نگران نباشید، خیالمان راحت شد. نگرانیمان خاموش شد. حالا ـ مثل همیشه ـ دلمان قرص است به حضورتان. شما هستید تا یک تنه جلوی طاغوت جهانی بایستید. شما هستید تا شیطان استکبار از حضورتان عصبانی باشد. شما هستید تا چون شیر، جلوی روبه صفتان این دنیایی سرافراز قد علم کنید و پوزه شان را خاکمال کنید. شما هستید تا دل ما به حضورتان گرم باشد. تا زیر بیرق تان ندای آزادگی سر دهیم. تا چشم همه شیطان صفتها را در آوریم.
آری آقا جان! "زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست" اما من مطمئنم آن روز را به چشم خودم میبینم که شما پرچم علی ولی الله را به دست سید و مولایمان میدهید. میدانم که سایه عزت شما تا آن روز و بعد از آن بر سر ما مستدام است. میدانم بالاخره نماز جمعه مسجد الاقصی را با اذن حضرت حجت اقامه خواهید کرد. میدانم روزی میآید که در صحن جامع حسنی، در حرم با صفای ائمه بقیع، شما روضه مادرتان را بخوانید و ما گریه کنیم. من مطئنم، چشمان پر گناهم، آخر یک روز شما و امام زمان را در کنار هم خواهد دید انشالله...
به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، خودش میگوید: «محشور شدن ما با حضرت آقا به سال 61 برمیگردد که ایشان رییس جمهور بودند و من مسئولیت حفاظت سپاه را برعهده داشتم.»
از طرف سپاه، علی شمخانی به عنوان جانشین فرمانده کل و مسئول اطلاعات نیز در جلسات شورای امنیت کشور شرکت میکردند.
«در همین جلسات بود که بنده نیز گاهی برای گزارش حفاظت از شخصیتها شرکت داشتم و حضرت آقا از همانجا ما را شناختند و زمانی هم که ایشان برای سرکشی به مناطق جنگی میرفتند، بنده ایشان را همراهی میکردم.»
«سردار محمدحسین نجات» شاید مهمترین مسئولیت خود را در سال 79 بر عهده گرفت: «فرماندهی سپاه ولی امر» که مسئولیت آن، حفاظت از بیت رهبری است و به مدت 10 سال در این مسئولیت ماند.
اگرچه بیشتر «نجات» را یک چهره امنیتی و به دور از رسانه میشناسند، اما او با روی خوش به درخواست ما پاسخ مثبت داد و به بیان برخی خاطرات و ناگفتهها از 10 سال زندگی نزدیک با رهبر معظم انقلاب پرداخت.
آنچه در زیر میخوانید، خاطراتی است شنیدنی که فرمانده سابق سپاه ولی امر با لهجه شیرین شیرازی در حالی که در برخی دقایق با بغض همراه بود، با حضور در خبرگزاری فارس تعریف کرد.
بخش دوم این مصاحبه که گفتوگویی است تفصیلی و به جریانشناسی و برخی ریزشها و رویشهای انقلاب در طول 36 سال اخیر اختصاص دارد (که البته به دلیل ضیق وقت ناتمام ماند) در روزهای آینده منتشر خواهد شد.
* نماز عید در پادگان گُلف
یک مرتبه بعد از پذیرش قطعنامه -درست خاطرم نیست که عید فطر بود یا عید قربان- عراق مجددا حملهای کرده بود و حضرت «آقا» برای سرکشی به پادگان گُلف* آمدند.
جالب است که «آقا» حتی در این وضعیت هم نماز عید را حذف نکردند و به همراه دیگر پاسدارها که حدود 20 نفر بودند، نماز جماعت خواندند و وقتی بنده رسیدم، ایشان در حال خواندن خطبهها بودند.
* پادگان گُلف (منتظران شهادت) در اهواز در دوران دفاع مقدس به عنوان مرکز فرماندهی جنگ، محورهای عملیاتی خوزستان را اداره میکرد.
این ستاد در سال 1359 فعال شد. تشکیل اتاق جنگ و فعال شدن اطلاعات و عملیات، اعزام نیرو تشکیل واحدهای جنگ و حضور مسئولین نظام از مشخصات اصلی پادگان منتظران شهادت (گُلف) بوده است. گُلف تا پایان جنگ به عنوان پایگاه فرماندهی و هدایت جنگ مورد استفاده قرار میگرفت.
* وقتی پنیر کوپنی تمام شد
زندگی «آقا» یک زندگی معمولی است.
یکی از برادرها که محافظ ایشان بود، تعریف میکرد در زمانی که اجناس کوپنی بود، هیچ وقت در منزل ایشان ما مثلا پنیر غیر از کوپنی ندیدیم.
همراه با رهبر انقلاب در مزار شهدای کرمان- اردیبهشت 84
یک مرتبه یکی از آقازادهها که فکر میکنم آقا میثم بود، آمدند تا با محافظها صبحانه بخورد. وقتی آمدند دنبال ایشان، «آقا» فرمودند ایشان (فرزندشان) به نان و پنیر علاقه دارند و چون پنیر کوپنی منزل ما هم تمام شده، آمده است با شما نان و پنیر بخورد.
* نان سنگک برای محافظها
یکی دیگر از محافظها تعریف میکرد که روال کار ما اینطور بود که صبحها 2 عدد نان سنگگ میخریدیم و به منزل ایشان میآوردیم. بعد از چنددقیقه ایشان بخشی از نان را به یکی از آقازادهها میدادند تا برای خوردن ما بیاورند.
این برادر محافظ تعریف میکرد ما نشسته بودیم و دیدیم که در اتاق دائم باز و بسته میشود. وقتی مراجعه کردیم دیدیم خود حضرت آقا پشت در هستند و یک سینی چای در دست دارند و چون با دست دیگرشان نمیتوانستند در را باز کنند (به دلیل مجروحیت در انفجار) با پای خودشان این کار را میکردند اما در بسته میشد.
این نشان میدهد که رهبر انقلاب در برخورد با افراد دیگر حتی محافظها چه رفتاری دارد.
* گلیم کهنهای که روی دیوار ریاستجمهوری پهن شد
یکی دیگر از برادران تیم حفاظت تعریف میکرد در اوایل دوره ریاست جمهوری ایشان، ساختمان ریاست جمهوری 3 طبقه داشت که طبقه بالای آن خانواده آقا زندگی میکردند، طبقه وسط دفتر کار و طبقه پایین هم محل استقرار محافظها بود.
همراه با رهبر انقلاب در بازدید از موزه دفاع مقدس کرمان- اردیبهشت 84
یک روز آقای محمدخان که معاون اجرایی ریاست جمهوری بود آمد و با داد و بیداد به ما گفت خجالت نمیکشید؟ اینجا ساختمان ریاستجمهوری است. این چه گلیمی است که اینجا آویزان کردید؟ این گلیم اصلا ارزش نگاهکردن دارد؟
ما هم گفتیم این گلیم مال ما نیست بلکه خانم ایشان آن را شستهاند و پهن کردهاند تا خشک شود.
این برادر میگفت اشک در چشم آقای محمدخان جمع شد و گفت آیا واقعا در منزل رئیسجمهور چنین گلیمی استفاده میکنند؟
* اگر پیکان «ضدگلوله» میشد...
یک مرتبه حضرت آقا من را صدا کردند و گفتند آقای نجات! هر چه ماشین شیک و خارجی در تیم حفاظت بنده وجود دارد، همه را خارج کنید و هیچ کدام دیگر نباشد.
بازدید از نمایشگاه دستاوردهای پژوهشی حوزه علمیه قم- آبان 89
بعد به من گفتند اگر «پیکان» قابلیت ضدگلوله شدن را داشت، من میگفتم سوار آن شوم اما اگر پیکان نمیشود، یک ماشینی باشد که مدل آن کمی بالاتر است. چیزی بیشتر از حد ضروری نباشد. در غیر این صورت خود شما باید فردای قیامت پاسخگو باشید و من مسئولیت آن را بر عهده نمیگیرم.
بعد از اتمام حجت «آقا» بود که بنده حدود 20 خودرو را جمع کردم و دادم رفت.
* پذیرایی تنها با یک خورشت
نوع میهمانیهای ایشان که اقوام یا آشنایانشان میآیند، طوری است که فقط یک نوع غذا بر سر سفره قرار میدهند.
خود ایشان میگفتند پدر و مادر بنده این قرار را گذاشته بودند که اگر میهمان برایشان آمد، یک نوع پلو و دو نوع خورشت بر سر سفره بگذارند اما بنده و خانم قرارمان این است که فقط یک نوع پلو و یک نوع خورشت باشد.
حضور رهبر انقلاب در نمایشگاه کتاب- سال 89
من هم در طول خدمتم که گاهی بر سر سفره میهمانان ایشان و یا مقامات کشوری حضور داشتم، هیچگاه بیش از یک نوع غذا ندیدم.
* فرزندان «آقا» سوار چه ماشینی میشوند؟
هیچ کدام از فرزندان «آقا» شغل اقتصادی ندارند و از مشاغل اقتصادی منع شدهاند.
منزل آنها استیجاری و حداکثر یک آپارتمان 2 خوابه با متراژ 70 تا 100متر است و حتی خود آقازادهها هم در گذشته اصرار داشتند که با پیکان تردد کنند و امروز هم همه آنها فقط با ماشین پراید رفت و آمد دارند.
* گشتزنی 2ساعته در «بم» با لباس مبدل
روزی که بم زلزله آمد، صبح جمعه بود. فردای آن روز یعنی شنبه قبل از ظهر، «آقا» بنده را صدا کردند و گفتند من میخواهم امروز به بم بروم.
ما گفتیم امروز امکانش نیست و ایشان فرمودند حداکثر تا فردا وقت دارید تا مقدمات کار را فراهم کنید.
ما هم آماده شدیم و فردای آن روز یعنی یکشنبه ایشان با لباس مبدل و یک کلاه پشمی که بر سرشان بود، با یک وانت 2کابین حدود 2 ساعت در شهر چرخیدند و هیچ کس ایشان را نشناخت و حتی فرماندار هم که به فرودگاه آمده بود، خبر نداشت.
یک ماه از این ماجرا گذشت و آقا مجددا به بم سفر کردند. چند ماه بعد هم که ایشان به کرمان رفتند، مجددا از بم بازدید کردند.
حضرت آقا با همه وسائل اعم از قطار، هواپیما و ماشین مسافرت میکنند و گاهی هم که امکانش باشد، با هواپیمای عادی سفر میکنند.
* کاش یک نفر روضه میخواند
ایشان یک منشی داشتند به نام آقای «محمدیدوست» که ریش بلند سفیدی داشت و از قبل از انقلاب با «آقا» آشنا بود و از دوره ریاست جمهوری ایشان هم منشیگری دفتر «آقا» را بر عهده داشت.
یک بار که یادم هست با اتوبوس به سفری رفته بودیم، در راه به ما خبر دادند آقای محمددوست فوت کردهاند.
ما تصمیم گرفتیم تا پایان سفر به «آقا» چیزی نگوییم چون آقا ایشان را بسیار دوست داشتند.
بازدید رهبر معظم انقلاب از نمایشگاه کتاب تهران- سال 89
بعد از نماز مغرب و عشا، آقای وحید رفتند و خبر فوت آقای محمدیدوست را به ایشان دادند که «آقا» خیلی درهم شدند.
وقتی به جایی رسیدیم که میخواستیم از هم جدا شویم و ایشان به منزلشان تشریف ببرند، گفتند خوب بود کسی روضهای میخواند و ما قدری گریه میکردیم. (با بغض)
عرض کردم اتفاقا بعد از نماز مغرب و عشا، بچهها زیارت عاشورا داشتند، کاش همانجا گفته بودیم اما متاسفانه زمان گذشت.
بعد «آقا» نکتهای فرمودند که بسیار آموزنده بود.
فرمودند آقای محمدیدوست رفت و هر چه تلاش کند دیگر نمیتواند به این دنیا برگردد.
بعد مثالی زدند و فرمودند که این قضیه مانند این است که ما یک اسب راهوار با یک خورجین بزرگ داشته باشیم و به ما بگویند از اینجا تا گمرک که حدود یک کیلومتر است، زمین پر از اشرفی و طلا و جواهر است و شما تا رسیدن به گمرک میتوانید هرچه بخواهید جمع کنید اما وقتی به گمرک رسیدید، دیگر نمیتوان برگشت.
شما سوار بر اسب هستید و میخواهید پیاده شوید و جواهر جمع کنید اما میگویید بگذار قدری جلوتر بروم. وقتی به خود میآیید که به گمرک رسیدید و هیچ چیزی جمع نکردید و اجازه برگشت هم نمیدهند.
این دنیا مانند همان اسب است و باید هر چه میتوانید ثواب جمع کنید. بعد فرمودند بنده که رهبر هستم مسئولیت سنگینتری خواهم داشت و سنگینی این بار برای هر کسی به میزان مسئولیتی است که دارد.
* گزارشی که «رهبر» را ناراحت کرد
خوشحالی ایشان زمانی است که کاری یا اقدامی صورت میگرفت که نفع آن به مردم میرسید.
مثلا وقتی آقای احمدینژاد موضوع یارانهها را عملی کردند، ایشان فرمودند یک مرتبه در اواخر دولت آقای خاتمی گزارشی برای من آوردند و یک رقمی را گفتند که اینها در کشور به نان شب محتاجند و شبها گرسنه میخوابند.
«آقا» فرمود آن شب من تا صبح خوابم نبُرد. بعدها وقتی آقای احمدینژاد این اقدام را انجام دادند، من حساب کردم که به این ترتیب، لااقل عدهای که آقای خاتمی گفتند، دیگر شبها گرسنه نمیخوابند.
این نوع اخبار و اقدامات که تسهیلاتی برای مردم فراهم میکند، موجب خوشحالی ایشان میشود.
* آرزویی که برآورده شد
یک مرتبه به زابل رفته بودیم و «آقا» علاوه بر دیدارهای معمولی، یک دیدار هم با خانواده شهدا داشتند.
معمولا در دیدار با خانواده شهدا، تعداد خانمها بیشتر است. برای همین وقتی قسمت خانمها پرشده بود، قسمت آقایان هنوز چند جای خالی داشت.
من در حیاط راه میرفتم که میدیدم یک پیرزنی سرگردان آنجا ایستاده است. به او گفتم چرا اینجا ایستادی؟ گفت آمدهام «آقا» را ببینم ولی نمیشود چون جا نیست و من در حیاط ماندهام.
حضور رهبر معظم انقلاب در مزار شهدای کرمان- اردیبهشت 84
به او گفتم همراه من بیا و چون پیرزن بود، او را به قسمت آقایان بردم و گفتم این هم «آقا»! اینجا بنشین و هر وقت خواستی برو. بعد ایستادم از دور او را نگاه کردم.
دیدم مانند کسی که در مقابل یک امامزاده ایستاده شروع به صحبت کرد و 10 دقیقه این حالت طول کشید و بعد گفت کار من تمام شد، میخواهم بروم.
آن شب «آقا» فرمودند که قصد دارند به منزل چند شهید هم سرکشی کنند. یک کوچهای انتخاب میشد و در آن کوچه به منزل چند شهید میرفتند.
جلوی یکی از خانهها که رسیدیم، پیرزنی با چادر نماز در را باز کرد و شعری خواند با این مضمون که «خوش آمدی و خوشم آمد از آمدنت...» بعد به «آقا» گفت با آمدنتان روحم را شاد کردید. من امروز برای دیدن شما آمده بودم، اما چون جا نبود، در حیاط ماندم تا اینکه یکی از محافظهای شما مرا به داخل آورد. بعد گفت فکر نمیکردم شما یک روزی به منزل ما بیایید.
منزل این پیرزن یک خانه کوچک با 2 اتاق بود که یک اتاق را به یکی از خانمهای همسایه که شوهرش فوت کرده بود، داده بود.
یک آقایی هم آنجا حضور داشت. حضرت آقا فرمودند ایشان کیست؟ پیرزن گفت پسرم است.
«آقا» سؤال کردند شغلشان چیست و او جواب داد استاد دانشگاه هستم.
فرزند دیگر این پیرزن شهید شده بود و فرزند دیگرش هم اگر اشتباه نکنم پزشک بود.
بعد هر چه آقا گفت که شما چه نیازی دارید، پیرزن جواب داد هیچ! فقط دلم میخواست شما را ببینم که دیدم. اگر امشب بمیرم، به همه آرزوهایم رسیدهام.
«آقا» رو کردند به ما و گفتند استغناء طبع را ببینید؛ با این وضع زندگی و با اینکه مادر یک شهید است، هیچ توقعی از نظام ندارد. اینها سرمایه واقعی کشور هستند.
منبعغ: فارس
به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، خودش میگوید: «محشور شدن ما با حضرت آقا به سال 61 برمیگردد که ایشان رییس جمهور بودند و من مسئولیت حفاظت سپاه را برعهده داشتم.»
از طرف سپاه، علی شمخانی به عنوان جانشین فرمانده کل و مسئول اطلاعات نیز در جلسات شورای امنیت کشور شرکت میکردند.
«در همین جلسات بود که بنده نیز گاهی برای گزارش حفاظت از شخصیتها شرکت داشتم و حضرت آقا از همانجا ما را شناختند و زمانی هم که ایشان برای سرکشی به مناطق جنگی میرفتند، بنده ایشان را همراهی میکردم.»
«سردار محمدحسین نجات» شاید مهمترین مسئولیت خود را در سال 79 بر عهده گرفت: «فرماندهی سپاه ولی امر» که مسئولیت آن، حفاظت از بیت رهبری است و به مدت 10 سال در این مسئولیت ماند.
اگرچه بیشتر «نجات» را یک چهره امنیتی و به دور از رسانه میشناسند، اما او با روی خوش به درخواست ما پاسخ مثبت داد و به بیان برخی خاطرات و ناگفتهها از 10 سال زندگی نزدیک با رهبر معظم انقلاب پرداخت.
آنچه در زیر میخوانید، خاطراتی است شنیدنی که فرمانده سابق سپاه ولی امر با لهجه شیرین شیرازی در حالی که در برخی دقایق با بغض همراه بود، با حضور در خبرگزاری فارس تعریف کرد.
بخش دوم این مصاحبه که گفتوگویی است تفصیلی و به جریانشناسی و برخی ریزشها و رویشهای انقلاب در طول 36 سال اخیر اختصاص دارد (که البته به دلیل ضیق وقت ناتمام ماند) در روزهای آینده منتشر خواهد شد.
* نماز عید در پادگان گُلف
یک مرتبه بعد از پذیرش قطعنامه -درست خاطرم نیست که عید فطر بود یا عید قربان- عراق مجددا حملهای کرده بود و حضرت «آقا» برای سرکشی به پادگان گُلف* آمدند.
جالب است که «آقا» حتی در این وضعیت هم نماز عید را حذف نکردند و به همراه دیگر پاسدارها که حدود 20 نفر بودند، نماز جماعت خواندند و وقتی بنده رسیدم، ایشان در حال خواندن خطبهها بودند.
* پادگان گُلف (منتظران شهادت) در اهواز در دوران دفاع مقدس به عنوان مرکز فرماندهی جنگ، محورهای عملیاتی خوزستان را اداره میکرد.
این ستاد در سال 1359 فعال شد. تشکیل اتاق جنگ و فعال شدن اطلاعات و عملیات، اعزام نیرو تشکیل واحدهای جنگ و حضور مسئولین نظام از مشخصات اصلی پادگان منتظران شهادت (گُلف) بوده است. گُلف تا پایان جنگ به عنوان پایگاه فرماندهی و هدایت جنگ مورد استفاده قرار میگرفت.
* وقتی پنیر کوپنی تمام شد
زندگی «آقا» یک زندگی معمولی است.
یکی از برادرها که محافظ ایشان بود، تعریف میکرد در زمانی که اجناس کوپنی بود، هیچ وقت در منزل ایشان ما مثلا پنیر غیر از کوپنی ندیدیم.
همراه با رهبر انقلاب در مزار شهدای کرمان- اردیبهشت 84
یک مرتبه یکی از آقازادهها که فکر میکنم آقا میثم بود، آمدند تا با محافظها صبحانه بخورد. وقتی آمدند دنبال ایشان، «آقا» فرمودند ایشان (فرزندشان) به نان و پنیر علاقه دارند و چون پنیر کوپنی منزل ما هم تمام شده، آمده است با شما نان و پنیر بخورد.
* نان سنگک برای محافظها
یکی دیگر از محافظها تعریف میکرد که روال کار ما اینطور بود که صبحها 2 عدد نان سنگگ میخریدیم و به منزل ایشان میآوردیم. بعد از چنددقیقه ایشان بخشی از نان را به یکی از آقازادهها میدادند تا برای خوردن ما بیاورند.
این برادر محافظ تعریف میکرد ما نشسته بودیم و دیدیم که در اتاق دائم باز و بسته میشود. وقتی مراجعه کردیم دیدیم خود حضرت آقا پشت در هستند و یک سینی چای در دست دارند و چون با دست دیگرشان نمیتوانستند در را باز کنند (به دلیل مجروحیت در انفجار) با پای خودشان این کار را میکردند اما در بسته میشد.
این نشان میدهد که رهبر انقلاب در برخورد با افراد دیگر حتی محافظها چه رفتاری دارد.
* گلیم کهنهای که روی دیوار ریاستجمهوری پهن شد
یکی دیگر از برادران تیم حفاظت تعریف میکرد در اوایل دوره ریاست جمهوری ایشان، ساختمان ریاست جمهوری 3 طبقه داشت که طبقه بالای آن خانواده آقا زندگی میکردند، طبقه وسط دفتر کار و طبقه پایین هم محل استقرار محافظها بود.
همراه با رهبر انقلاب در بازدید از موزه دفاع مقدس کرمان- اردیبهشت 84
یک روز آقای محمدخان که معاون اجرایی ریاست جمهوری بود آمد و با داد و بیداد به ما گفت خجالت نمیکشید؟ اینجا ساختمان ریاستجمهوری است. این چه گلیمی است که اینجا آویزان کردید؟ این گلیم اصلا ارزش نگاهکردن دارد؟
ما هم گفتیم این گلیم مال ما نیست بلکه خانم ایشان آن را شستهاند و پهن کردهاند تا خشک شود.
این برادر میگفت اشک در چشم آقای محمدخان جمع شد و گفت آیا واقعا در منزل رئیسجمهور چنین گلیمی استفاده میکنند؟
* اگر پیکان «ضدگلوله» میشد...
یک مرتبه حضرت آقا من را صدا کردند و گفتند آقای نجات! هر چه ماشین شیک و خارجی در تیم حفاظت بنده وجود دارد، همه را خارج کنید و هیچ کدام دیگر نباشد.
بازدید از نمایشگاه دستاوردهای پژوهشی حوزه علمیه قم- آبان 89
بعد به من گفتند اگر «پیکان» قابلیت ضدگلوله شدن را داشت، من میگفتم سوار آن شوم اما اگر پیکان نمیشود، یک ماشینی باشد که مدل آن کمی بالاتر است. چیزی بیشتر از حد ضروری نباشد. در غیر این صورت خود شما باید فردای قیامت پاسخگو باشید و من مسئولیت آن را بر عهده نمیگیرم.
بعد از اتمام حجت «آقا» بود که بنده حدود 20 خودرو را جمع کردم و دادم رفت.
* پذیرایی تنها با یک خورشت
نوع میهمانیهای ایشان که اقوام یا آشنایانشان میآیند، طوری است که فقط یک نوع غذا بر سر سفره قرار میدهند.
خود ایشان میگفتند پدر و مادر بنده این قرار را گذاشته بودند که اگر میهمان برایشان آمد، یک نوع پلو و دو نوع خورشت بر سر سفره بگذارند اما بنده و خانم قرارمان این است که فقط یک نوع پلو و یک نوع خورشت باشد.
حضور رهبر انقلاب در نمایشگاه کتاب- سال 89
من هم در طول خدمتم که گاهی بر سر سفره میهمانان ایشان و یا مقامات کشوری حضور داشتم، هیچگاه بیش از یک نوع غذا ندیدم.
* فرزندان «آقا» سوار چه ماشینی میشوند؟
هیچ کدام از فرزندان «آقا» شغل اقتصادی ندارند و از مشاغل اقتصادی منع شدهاند.
منزل آنها استیجاری و حداکثر یک آپارتمان 2 خوابه با متراژ 70 تا 100متر است و حتی خود آقازادهها هم در گذشته اصرار داشتند که با پیکان تردد کنند و امروز هم همه آنها فقط با ماشین پراید رفت و آمد دارند.
* گشتزنی 2ساعته در «بم» با لباس مبدل
روزی که بم زلزله آمد، صبح جمعه بود. فردای آن روز یعنی شنبه قبل از ظهر، «آقا» بنده را صدا کردند و گفتند من میخواهم امروز به بم بروم.
ما گفتیم امروز امکانش نیست و ایشان فرمودند حداکثر تا فردا وقت دارید تا مقدمات کار را فراهم کنید.
ما هم آماده شدیم و فردای آن روز یعنی یکشنبه ایشان با لباس مبدل و یک کلاه پشمی که بر سرشان بود، با یک وانت 2کابین حدود 2 ساعت در شهر چرخیدند و هیچ کس ایشان را نشناخت و حتی فرماندار هم که به فرودگاه آمده بود، خبر نداشت.
یک ماه از این ماجرا گذشت و آقا مجددا به بم سفر کردند. چند ماه بعد هم که ایشان به کرمان رفتند، مجددا از بم بازدید کردند.
حضرت آقا با همه وسائل اعم از قطار، هواپیما و ماشین مسافرت میکنند و گاهی هم که امکانش باشد، با هواپیمای عادی سفر میکنند.
* کاش یک نفر روضه میخواند
ایشان یک منشی داشتند به نام آقای «محمدیدوست» که ریش بلند سفیدی داشت و از قبل از انقلاب با «آقا» آشنا بود و از دوره ریاست جمهوری ایشان هم منشیگری دفتر «آقا» را بر عهده داشت.
یک بار که یادم هست با اتوبوس به سفری رفته بودیم، در راه به ما خبر دادند آقای محمددوست فوت کردهاند.
ما تصمیم گرفتیم تا پایان سفر به «آقا» چیزی نگوییم چون آقا ایشان را بسیار دوست داشتند.
بازدید رهبر معظم انقلاب از نمایشگاه کتاب تهران- سال 89
بعد از نماز مغرب و عشا، آقای وحید رفتند و خبر فوت آقای محمدیدوست را به ایشان دادند که «آقا» خیلی درهم شدند.
وقتی به جایی رسیدیم که میخواستیم از هم جدا شویم و ایشان به منزلشان تشریف ببرند، گفتند خوب بود کسی روضهای میخواند و ما قدری گریه میکردیم. (با بغض)
عرض کردم اتفاقا بعد از نماز مغرب و عشا، بچهها زیارت عاشورا داشتند، کاش همانجا گفته بودیم اما متاسفانه زمان گذشت.
بعد «آقا» نکتهای فرمودند که بسیار آموزنده بود.
فرمودند آقای محمدیدوست رفت و هر چه تلاش کند دیگر نمیتواند به این دنیا برگردد.
بعد مثالی زدند و فرمودند که این قضیه مانند این است که ما یک اسب راهوار با یک خورجین بزرگ داشته باشیم و به ما بگویند از اینجا تا گمرک که حدود یک کیلومتر است، زمین پر از اشرفی و طلا و جواهر است و شما تا رسیدن به گمرک میتوانید هرچه بخواهید جمع کنید اما وقتی به گمرک رسیدید، دیگر نمیتوان برگشت.
شما سوار بر اسب هستید و میخواهید پیاده شوید و جواهر جمع کنید اما میگویید بگذار قدری جلوتر بروم. وقتی به خود میآیید که به گمرک رسیدید و هیچ چیزی جمع نکردید و اجازه برگشت هم نمیدهند.
این دنیا مانند همان اسب است و باید هر چه میتوانید ثواب جمع کنید. بعد فرمودند بنده که رهبر هستم مسئولیت سنگینتری خواهم داشت و سنگینی این بار برای هر کسی به میزان مسئولیتی است که دارد.
* گزارشی که «رهبر» را ناراحت کرد
خوشحالی ایشان زمانی است که کاری یا اقدامی صورت میگرفت که نفع آن به مردم میرسید.
مثلا وقتی آقای احمدینژاد موضوع یارانهها را عملی کردند، ایشان فرمودند یک مرتبه در اواخر دولت آقای خاتمی گزارشی برای من آوردند و یک رقمی را گفتند که اینها در کشور به نان شب محتاجند و شبها گرسنه میخوابند.
«آقا» فرمود آن شب من تا صبح خوابم نبُرد. بعدها وقتی آقای احمدینژاد این اقدام را انجام دادند، من حساب کردم که به این ترتیب، لااقل عدهای که آقای خاتمی گفتند، دیگر شبها گرسنه نمیخوابند.
این نوع اخبار و اقدامات که تسهیلاتی برای مردم فراهم میکند، موجب خوشحالی ایشان میشود.
* آرزویی که برآورده شد
یک مرتبه به زابل رفته بودیم و «آقا» علاوه بر دیدارهای معمولی، یک دیدار هم با خانواده شهدا داشتند.
معمولا در دیدار با خانواده شهدا، تعداد خانمها بیشتر است. برای همین وقتی قسمت خانمها پرشده بود، قسمت آقایان هنوز چند جای خالی داشت.
من در حیاط راه میرفتم که میدیدم یک پیرزنی سرگردان آنجا ایستاده است. به او گفتم چرا اینجا ایستادی؟ گفت آمدهام «آقا» را ببینم ولی نمیشود چون جا نیست و من در حیاط ماندهام.
حضور رهبر معظم انقلاب در مزار شهدای کرمان- اردیبهشت 84
به او گفتم همراه من بیا و چون پیرزن بود، او را به قسمت آقایان بردم و گفتم این هم «آقا»! اینجا بنشین و هر وقت خواستی برو. بعد ایستادم از دور او را نگاه کردم.
دیدم مانند کسی که در مقابل یک امامزاده ایستاده شروع به صحبت کرد و 10 دقیقه این حالت طول کشید و بعد گفت کار من تمام شد، میخواهم بروم.
آن شب «آقا» فرمودند که قصد دارند به منزل چند شهید هم سرکشی کنند. یک کوچهای انتخاب میشد و در آن کوچه به منزل چند شهید میرفتند.
جلوی یکی از خانهها که رسیدیم، پیرزنی با چادر نماز در را باز کرد و شعری خواند با این مضمون که «خوش آمدی و خوشم آمد از آمدنت...» بعد به «آقا» گفت با آمدنتان روحم را شاد کردید. من امروز برای دیدن شما آمده بودم، اما چون جا نبود، در حیاط ماندم تا اینکه یکی از محافظهای شما مرا به داخل آورد. بعد گفت فکر نمیکردم شما یک روزی به منزل ما بیایید.
منزل این پیرزن یک خانه کوچک با 2 اتاق بود که یک اتاق را به یکی از خانمهای همسایه که شوهرش فوت کرده بود، داده بود.
یک آقایی هم آنجا حضور داشت. حضرت آقا فرمودند ایشان کیست؟ پیرزن گفت پسرم است.
«آقا» سؤال کردند شغلشان چیست و او جواب داد استاد دانشگاه هستم.
فرزند دیگر این پیرزن شهید شده بود و فرزند دیگرش هم اگر اشتباه نکنم پزشک بود.
بعد هر چه آقا گفت که شما چه نیازی دارید، پیرزن جواب داد هیچ! فقط دلم میخواست شما را ببینم که دیدم. اگر امشب بمیرم، به همه آرزوهایم رسیدهام.
«آقا» رو کردند به ما و گفتند استغناء طبع را ببینید؛ با این وضع زندگی و با اینکه مادر یک شهید است، هیچ توقعی از نظام ندارد. اینها سرمایه واقعی کشور هستند.
منبعغ: فارس
به نظر می رسد دانشگاه آزاد غیراسلامی برای جبران صندلی های خالی دانشگاه خود که بخاطر سیاست های کنترلی رشد جمعیت که در دهه 60 و 70 وضع شد و در نتیجه آن کشور با کاهش زادوولد مواجه گردید، در پی جذب دانشجو از راه تحریک و تبلیغ جنسی است.
ابلاغ بخشنامه ترویج بیحجابی از سوی حراست دانشگاه آزاد غیر اسلامی خود بیانگر این موضوع است که دانشگاه آزاد می خواهد با تبلیغات جنسی صندلی های خالی دانشگاه خود را پر نماید و گرنه چه دلیلی دارد این بخشنامه در سالی ابلاغ می شود که بنام فرهنگ نامگذاری شده است؟
البته شاید روی دیگر قضیه بلهوسی مسئولین دانشگاه آزاد باشد که می خواهند چشم های هیز خود را به روی تن فروشان بازکنند و در خور نام دانشگاهشان به دانشجویان آزادی بدهند. از این رو باید شعار دانشگاه آزاد را اینگونه بیان کرد : بی حجابی از شما نمره دادن از ما.
اما اوج بی چشم و رویی زمانیست که مسئولین دانشگاه آزاد در رسانه ها از ابلاغ این بخشنامه تأسف بار حمایت هم می کنند و می گویند این بخشنامه با موازین اسلامی وضع شده است و بدحجابی با آموزههای قرآنی و آشنایی با معارف قرآن و اهل بیت و سبک زندگی ائمه اطهار و بزرگواران دین و دانش، قلبها سلیم و باطنها پاک میشوند نه با برخورد حراست.
این در حالیست که قرآن و اهل بیت بر اهمیت امر به معروف و نهی از منکر تأکید کرده اند. درست است که راه برخورد با مسئله حجاب خشونت نیست اما تذکر دادن و دعوت به رعایت حجاب و عفاف آن هم در محیطی مثل دانشگاه الزامیست.
جا دارد صلواتی به روح دکتر محمد صادق صادقی اولین رئیس دانشگاه آزاد واحد علی آبادکتول و نماینده مردم علی آباد کتول که در سانحه هوایی یاک 40 در اردیبهشت ماه سال 80 به همراه تمامی نمایندگان استان گلستان به سوی معبود پر کشید بفرستیم چراکه ایشان داشتن چادر را برای ورود به دانشگاه آزاد علی آباد برای تمامی دختران دانشجو برای حفظ حجاب و عفاف اجباری کرده بودند. روحش شاد و یادش گرامی.