بلوز سفید تمیزوقشنگی با یک دامن سرخ تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم   ?  <مزاحم شدم.جایی می خوای بری...؟> گفت   ?  <جایی که نه اما...>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت. همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم, نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.<یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی...> وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم. گفت  ?  <کجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط ساعت 05  ?12 دقیقه قرار دارم...> بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت 05?12 دقیقه بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد... . امام علی(ع)?بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد. (چهل حدیث از حجاب).  

سشیشسیشسی