گفتم:دانشجو هستم . گفت:غرور یک نسلی،امید یک ملتی ... گفتم:از پاهایت بگو ! گفت:فرار را بر قرار ترجیح داده اند ! گفتم: ولی رفتن رهایی بود،ماندن اسارت . گفت: پس بیچاره این دست های تب دار ! گفتم:دست هایت چه؟عاشقانه قنوت رهایی میخواند بر ماشه ی تفنگ . گفت: ولی امروز حسادت می کنند بر پاهایم . گفتم:از خاطراتت بگو تا قصه ی جنگ برایم مصور شود . گفت:خاطراتم پوسیده بر شاخه ی زمان ! گفتم:نه تازه رسیده ... گفت:نیمی از آنها نیست؛حتما ریخته ! گفتم: وای من عاشق میوه های پادرختی ام . گفت: ما را بیخیال شو ! خیلی ها در حسرت یه لقمه نان میسوزند بر سر سفره ی خانه گفتم: شما اگر نبودید، خانه ،خانه نمی ماند.سفره ای هم جاری نبود و حسرت هر حسرتی بر دلمان می ماند تا همیشه ! بعد آنچنان پی در پی سرفه کرد که تمام پیکرش لرزید.از ضجه او گلویم به بغض افتاد.سرفه ی برگ ها خبر از سینه زخمی بهار می داد ... گفتم : مرا بگو از شب هاب عملیات . گفت: سجاده و شب گریه ها آنقدر ما را از خود می ربود که تنها سحر در خاطرمان ماند. گفتم: چه شهامتی می خواهد شهادت چه آزادی می خواهد آزادگی و چه صلابتی می خواهد این همه صداقت. گفت: انشا ننویس که واژه ها به بازیچه شدن تشویق می کنی ! گفتم: آخر بدون یاد امثال تو می تکیم، به ویرانی می رسیم، گم میشویم در ناکجا آباد تاریخ گفت:در هراسم از این شهر پول سروری،از این شهر بی شب تاب و مهتاب و آفتاب گفتم:من هم دلم میمیرد برای این هم عاطفه که به خاک سپرده می شوند،بی صدا گفت : دردناکتر از اینها،نگاه بعضی هاست به زندگی... گفتم:راستی؛ وامانده ام در برزخ و دو راهی،نشان بده : خانه دوست کجاست؟ گفت: به خدا توکل کن و مسافر جاده ی راستی شو.اگر ذهن تو زنده باشد و زایا،صداقت را کوله بارت میکنی و آنچنان مومن قدم بر خواهی داشت که بالان بلا هم تو را به هراس نمی اندازد.و اضافه کرد: دیگر وقت نماز است! گفتم: ولی تو هم برای من نیازی... گفت: خدا را بجوی که اکنون وقت نماز است.