سیسیب

مردی صالح، زن عفیفه ای داشت. روزی زن به شوهرش گفت: «تو عفت و صلاحیت مرا نمی دانی.» مرد گفت: «عفت و صلاحیت تو از من است. من اگر نظر بدی به عفت دیگران داشته باشم، حتما عفت تو  هم لکه دار خواهد شد!» زن گفت: «چنین نیست. زن، خود،‏باید عفیف باشد.» یک روز زن آن مرد به بازار رفته بود. وقت برگشتن از بازار، مرد نامحرمی گوشه ی لباس او را گرفت؛ ولی زود دست برداشت. آن زن به خانه آمد و جریان را به شوهرش گفت. شوهرش گفت: «الله اکبر!» زن گفت: «چه چیز به خاطرت افتاد؟» آن مرد گفت: «من در عنفوان (= اوایل) جوانی، زن بسیار زیبایی را دیدم. ناخودآگاه گوشه ی لباس او را گرفتم؛ ولی فورا متوجه اشتباه خود شدم. از آن دست کشیدم و استغفار نمودم. الان بعد از چند سال، به مکافات عمل خود رسیدم!» زن گفت: «الان یقین کردم که عفاف و صلاحیت زن، از عفاف و صلاحیت شوهرش هست. اگر شوهرش به ناموس غیر خیانت کند، همان اندازه به ناموس او خیانت خواهند کرد.» نسخه ی خطی کتاب «لؤلؤ و مرجان» نگاشته ی حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی‏ (قدس سره)