ازنگاهها و رفتارهایش به وضوح میتوانستیم بفهمیم که خبرهایی است اما هرچه که میگفتیم تکذیب میکرد. بالاخره اواسط ترم اول در جمع دوستانهی خودمان ...
گروه اجتماعی «خبرگزاری دانشجو»- فریدون جلالی؛ افشین را قبل از دانشگاه میشناختم. پسر خوب و به شدت درس خوانی بود. هر دو در یک دانشگاه قبول شدیم. دانشگاهی بسیار معتبر. از نظر باطنی پسر سادهای بود اما به ظاهرش خیلی اهمیت میداد.
اوایل دانشگاه تغییر در رفتارش برای من که کمی بهتر میشناختمش بیشتر عیان شد. اهمیت به ظاهرش از قبل بیشتر شده بود و از قضا بیشتر هم در خودش فرو میرفت. از نگاهها و رفتارهایش به وضوح میتوانستیم بفهمیم که خبرهایی است اما هرچه که میگفتیم تکذیب میکرد. بالاخره اواسط ترم اول در جمع دوستانهی خودمان همه چیز را گفت. او عاشق یکی از خانمهای همکلاسی شده بود. حشر و نشری نداشتند. برخوردهای اجتماعی زیادی هم نداشتند اما عاشقش شده بود.
از لحاظ ظاهری خیلی به هم میآمدند از قضا هر دو هم توجّه زیادی به ظاهر داشتند. بزرگترین دغدغهی افشین شده بود حل این معما که چطور به آن خانم بگوید یک دل نه صد دل عاشقش شده است. من و بسیاری از دوستان که از شب بیداریها و افسردگیهایش میفهمیدیم روزگار چقدر بر او سخت میگذرد بارها پیشقدم شدیم که اگر افشین رضایت بدهد نقش واسطهای ایفا کنیم و حرف دل او را ما بزنیم اما خودش مانع شد. بعد از چند ماه کلنجار رفتن بالاخره اواخر ترم دوم بود که افشین تمام حرفش را به دختری که دوست داشت گفت و خود را راحت کرد. برخلاف ترس افشین، آن خانم هم واکنش تندی نشان نداد و بعد از آن هر روز ساعتها به گفت و گو مینشستند و از حال و گذشته و آینده میگفتند.
امتحانات پایان ترم فرا رسید. در این مدت تنها تفاوتی که افشین با گذشته نکرده بود درس خواندنش بود. مثل همیشه زیاد و پر استرس درگیر درس میشد. امتحانات که تمام شد طبیعتا نوبت تعطیلی دانشگاهها بود اما از افشین بی خبر نبودم.
رابطه افشین با معشوقش قطع نشد بلکه هر روز بهتر و صمیمیتر از قبل میشدند. اوضاع برای افشینی که تا دیروز حتی نمیتوانست یک سلام و احوالپرسی ساده با معشوقش داشته باشد چنان بر وفق مراد شد که به راحتی او را با نام کوچک صدا میزد: "رها".
ترم سوم که شروع شد همه همکلاسیها از اتفاقات خبردار شده بودند چون افشین و رها همیشه و همه جا با هم بودند. در ظاهر هم به نظر میرسید که خیلی با هم تفاهم داشته باشند. از هر نظر شبیه به هم بودند؛ چه نوع رفتار و برخوردشان، چه در نوع پوشش و ظاهرشان و چه حتی در نوع درس خواندنشان شباهتهای زیادی به یکدیگر داشتند. افشین کم کم از دوستان قدیمی دور میشد البته نه به خاطر بی معرفتی یا بی محلی به ما، دیگر وقتش به شدت پر بود. یا پیامکی یا تلفنی سرگرم صحبت کردن با رها بود ومابقی وقت را هم مثل گذشته به درس خواندن مشغول بود.
اواسط ترم چهارم بودیم که وضعیتشان را از او جویا شدم گفت با خانوادهاش صحبت کرده است و قرار شده بعد از دوران کارشناسی مسئله را جدی کنند و رسمی با هم ازدواج کنند. از این پاسخ افشین کمی شوکه شدم چون از وضعیت خوب اقتصادی پدرش با خبر بودم و حالا که خانوادهاش هم مخالفتی نداشتند برایم عجیب بود که چرا نمیخواهند همین نزدیکیها مقدمات ازدواج را فراهم کنند. دلیل را که جویا شدم گفت فعلا همینطوری راحتتریم و تا پایان دوره کارشناسی دوست میمانیم. این را که گفت متوجّه شدم برخلاف ظاهرشان با هم اختلافاتی هم دارند اما ثبات و تداوم دوستی آنها قدری این شبهه را دفع میکرد. این همهی داستان نبود. اختلافات درونی آنها را بعدها از دوست مشترکمان فرهاد شنیدم.
فرهاد دوستی بود که در میان جمع دوستان هم با افشین صمیمیتر بود و هم از همهی ما برایش مهربانتر و با معرفتتر بود. رفاقتش تا آن حد بود که از تمام زیر و بم زندگی افشین خبر داشت و آنقدر با معرفت که به قول خود افشین یکی از غصههای بزرگ فرهاد در آن دوران عادت جدید افشین یعنی کاهلی او در نماز بود. فرهاد از این اتفاقات خبر داشت اما ترجیحش بر این بود که کسی از راز دوستش با خبر نشود. از اینجا به بعد داستان را بعد از آن اتفاق شوم، فرهاد برایم تعریف کرد و به عمق ماجرا پی بردم.
زمان گرچه به روال عادی میگذشت و افشین و رها ترم پنج و حتی تا اواخر ترم شش را هم باهم گذراندند اما دیگر دیگ تحمل هردوی آنها سر رفته بود. افشین و رها مدتها بود با هم به مشکل برخورده بودند. برخلاف تصور همه ما افشین با پوشش رها مشکل داشته و حتی سختگیریها و حسادتهایی داشته است که ما حتی تصورش را هم نمیکردیم. به قول خودِ رها مشکل رها با افشین فقط این بددلیهای افشین نبوده است و هزاران مشکل دیگر هم باهم داشتند. به طور کلی میتوان تمام مشکلات و رها وافشین را در این خلاصه کرد که آنها تصور صحیحی نسبت به هم نداشتند و به خاطر عدم آشنایی با خلق و خوی هم انتظاراتی از هم داشتند که توان انجام آن را نداشتند. این اختلافات کار را به مشاجرههای پیاپی رساند. سرانجام رها دیگر تاب نیاورد و رای بر جدایی داد. افشین اما تحمل دوری رها را نداشت و حتی حاضر شد برای نگاه داشتن او دست به تهدید بزند.
اما هرچه رها را تهدید کرد رها نترسید و عاقبت یک روز تهدیدش را مقابل چشمان رها عملی کرد با همان تیغی که صبح ریشش را زده بود در مقابل رها در محوطه دانشگاه حاضر شد و بعد از جواب رد مجدد رها افشین تیغ را بر رگ دست خود زد رها هم چارهای نداشت جز اینکه بی اعتنا از کنار افشین بگذرد.
افشین زنده ماند چون فرهاد که خبر داشت ممکن است او دیوانگی کند و به همین خاطر آن روزها خیلی نا محسوس نزدیک او بود، همین باعث شد اورا سریعا به بیمارستان برسانند با این حال اگر تیغ ذره ای بیشتر بریده بود معلوم نبود او اکنون در کدام قطعه از بهشت زهرا آرمیده بود. افشین زنده ماند اما با دلی شکسته و قلبی اندوهناک. کسی که همیشه از سه نفر برتر دانشکده بود دچار افت تحصیلی شدیدی شد اما این افت تحصیلی در مقابل رنجهای امروز او هیچ چیز نیست.
هنوز هم در فکر رهاست و عاشقانه دوستش دارد گرچه میداند وصل آنها دیگر فقط افسانه است و امکان ندارد به یکدیگر برسند. رها هم وضع خوبی ندارد روح او هم داغدار است. راستی ای کاش این دو نفر قبل از عاشق شدن قدری هم را میشناختند ای کاش وقتی با هم دوست شدند زودتر رسمی میشدند که روابطشان در گیر و دار رفتارهای کودکانه قرار نمیگرفت و اکنون هر دو قلبی شکسته و طعم تلخ فراق چشیده نداشتند...
داستان فوق کاملا واقعی بوده و در یکی از دانشگاه های معتبر کشور رخ داده است که برای درک بهتر موضوع دوستی های دختر و پسر در فضای دانشگاهی تهیه و تنظیم گردیده است؛ هر چند به جهت رعایت امانت اسامی تغییر یافته اند...